۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

مي دانم كه نمي دانم

بغض يك دختر زييا كه نشسته است به چشم
سيل جوشان اميد است كه در جا مانده
همه آنچه كه تو با لب بسته گفتي
به دل خسته من
يا كه نا گفته به من فهماندي
قصه ناله يك سينه پر احساس است
و خودم مي دانم
كه نمي دانم چيست!