۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نامه آخر

رسيد نامه ات اما چه دير بود
بيچاره مرده بود اسيري كه پير بود
پيغام ساده تو گنجي است جاودان
خطي براي خسته دلم حكم تير بود
گفتي به ياد بهاران سفيد باش
آخر چرا دلت ز سبزي رندانه سير بود
دل شاد بودم از اينكه ديده اي
آن كوچه خواب كه پيشت حقير بود
يادت نبود با سخنت زنده مي شوم
هر چند كل پيامت ‹بمير› بود

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

ترس

اين شعر مربوط به سال هزار و سيصد و هشتاد و چهار مي شه
ترسمش چيزي نگويم همچو گل پرپر شود
يا بگويم چيزي از ناگفتنش بدتر شود
ناله هاي قلب من يکي بگو يکي نگو
گر بگويم "نازنينم " دور غم از سر شود
باغ سبز آرزو در آتش رويش بسوخت
آب غيرت گر نباشد باغ خاکستر شود
چشم مشتاقم اسير اين در ميخانه ماند
يا شبي از در در آيد يا ز جايش در شود
آنکه گويد چشم او چون زينت شب هاي تار
واي او آخر کجا خورشيد چون اختر شود
گر هزاران معني زيبا ميان سينه است
شيشه زيبا کجا همپايه گوهر شود
ترسمش چيزي نگويم همچو گل پرپر شود
يا بگويم از کلامم چهره اش مجمر شود