۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

تضاد و دروغ


مائيم که يک جرعه مي نوش نکرديم
بر حرف کسي جز دل خود گوش نکرديم

زندگی

مادرم می گرید
خواهرم در عطش آه چه سوزی دارد
کودکم می نالد
و دلم ...
در سکون از طپش کهنه فراری شده است
**
شمع ها می سوزند
نوحه گر می خواند
کودک رفته به خاک
از خدا می ترسید
کودکی بود که هنگام سحر می رقصید
**
در سکوت شب یلدای شما
لب او می لرزید
و دلش در عطش بازی همبازی خود
آرزوی سحری دیگر داشت

جدل

عقلم از جنگ دلم وا مانده است
پيش اين عفريته تنها مانده است
خانه بختم خراب از اين جدل
زندگي در پشت در جا مانده است