۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

بدون عنوان

چه بد پندار و گفتارند و رفتار
سگان بي هنر اين قوم كفتار
نه احمد مي شناسند و نه زرتشت
اسير وهم خود در يك شب تار
بجاي ذكر زهراي صديقه
فقط در فكر تزويرند و تكرار
شب و تنهايي و فرداي تاريك
بود بادافره دلهاي بيمار

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

فعلا خداحافظ

شعري كه شايد بتواند هجرت يك دوست را تسكين بدهد

آتش نبود بر رخ ما داغ ياس بود
تصوير مردم بد خو و ناسپاس بود
كس نيست تا كه دلي را كفن كند
وقتي دروغ رنگ خدا را به تن كند
ما مي رويم با دل خون بار و بي اميد
اين دل ميان قوم شما بود رو سفيد
يه كوله بار خنده كه جا مانده در وطن
ديشب شكوفه كرد چو فهميد داغ من

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

جهل مرکب

کسی نمی داند که آوار بی پایان و بی هنگام را دلیل چیست
بهانه دشمنی ها و کینه ورزی ها کدام است
هنوز کسی نفهمیده که چرا ضعف خود را در سایه تضعیف دیگران مخفی می کنند
و چرا در جهل مرکب خود چنان غرق شده اند که گویی امیدی به بیداری آنان نیست
مگر با نغمه ازلی اسرافیل
و
پایان بازیگران شبه انسان چگونه نوشته است
روزی که این موجود دوپا آموخت که دروغ چیست
روزی که پذیرفت تا آن زمان که دروغ می تواند پرده ای باشد بر ضعف های او هرچند شاید روزی این پرده فر افتد
و روزی که بر دل خود رنگ غم انگیز فراموشی پاشید
روزی که آموخت که سخن ناحق در حق دیگران باعث حس جالب عقده گشایی می شود
و
و
و
آن زمان خدایان به فراموشی سپرده شدند
و خدایان کفن پوش توبه سیاهکاران شدند
و شب
تمام حقیقت وجود این مدعیان شد

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

آرامش

خيلي سخته كه آدم دنبال چيزي باشه كه ندونه كجاست
و غم انگيز ترين حالت اينه كه اون چيز توي پارك سر كوچه هم پيدا بشه
مثلا يه دقيقه آرامش

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

پيام شبوها

ترس پيراهن كه مي لرزد به بند
گريه گل، راز دل افسانه یک زهر خند
ترس شب بوهاي مست مضطرب
در سكوت نيمه سرد نيم بند
اشك مانده زير چشم خيس باغ
در ميان شاخه بيد بلند
اينچنين مي¬گويد از عمق وجود
چشم خود بر حیله دنیا نبند

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

روز اول مدرسه

امروز هيجدم مهر ماه هزار و سيصد و هشتاد و نه
به رسم جديد و برخلاف سالهايي كودكي ما، بچه ها يك سال زودتر به مدرسه مي روند به اسم پيش دبستاني
جدا از سود و زيان اين روش، يك بلاتكليفي براي من بوجود آمده كه روز اول مدرسه دخترم را امروز حساب كنم يا اول مهر سال بعد
به هر حال مينا امروز به مدرسه رفت.
مثل همه بچه ها شاد و خندان و البته ما هم مثل هر پدر و مادري ذوق زده




۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

اعتراف

غم

نشستم دور غم ها خط كشيدم
تو چشماي دلم جز غم نديدم
تمام دوستان رو ياد كردم
تو كه اسمت اومد پا پس كشيدم

اي ستمكار

اي شب آويز سيه كار كه چشمت تنگ است
اي ستمكار ستمزاد كه خونت جنگ است
قصه ما و شما بازي بي پايان است
كه در آن بخت تباه دلتان صد رنگ است
اي سمتزاد كه درد دو جهان ناله توست
حیله جنس زن است آنچه شب و شبرنگ است
گفته بودند که مادر شدي و دل نازك
من كه دلترس شدم قلب شما از سنگ است