۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

در شهر شما گم شدم

سالهاست كه نيستم
خبر نداري
اين كه اينجاست سايه من است
من در شهر سياه شما گم شده­ام
و شهر من
زير دود نفس­هاي شما مرد
زير خاكستر سرد توهم شما خسته دلان
باور نمي­كنيد
اما شما هم با چراغ وهم سرد خود
 در بيراهه­ها گم شده ايد
به خيال خانه­اي كه ديشب خراب شد

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

شرافتي كه نيست

شب
پايان غم انگيز روز است
و سحرگاه
انتقام سهمگين روز
كه درخون شده از غفلت روزگار است
كسي نمي داند كه مرگ روز بيشتر است يا انتقامش
اما
حقيقت تلخ آن است كه اين جدال بي ثمر
تا قيامتي كه شايد
پايان دنيا بخوانيش
ادامه خواهد داشت
تكرار عبث
شبانه هاي سرد شاعر خسته
دردناله هاي طفل سرما ترس
خباثت درختان درمانده در ميان توهم جنگل
خيانت آب دريا به مردمان ساحل نشين
هجوم وحشيانه سيلاب بر درختان ساحلي رودها
مرگ كودكان در زير آتش به جرم پردرد بودن زمين
فرار بي ثمر دامنه نشينان كوه برفي
همه و همه
تلخ خاطره هاي نامرداني است كه
هر صبح گاه به مرگ شب شادمان شده اند
و هر شامگاه
مرگ خورشيد را به بهانه زيبايي افق به انكار نشسته اند
و باور كرده اند
شرافت نداشته خود را