چند روز پيش داشتم يادداشت هاي هفت هشت سال پيش رو مرور مي كردم به يه مطلب از يه دوست برخورد كردم كه اين روزها بين ما نيست
خدا بيامرز خانم خداداديان
همكار سرويس اجتماعي روزنامه بود
بگذريم يه شعر ازش داشتم كه نمي دونم از خودش بود يا به دليل قشنگي اونو نگه داشته بود به هر حال خيلي برام جذاب بود شايد به دليل اينكه ديگه بين ما نيست
امشب دوباره دستهايم سردوخاليست
سهم دلم اندوه زرد خشكساليست
اينجا نميفهمد كسي شعر و غزل را
خون در نگاه مردمان اين حواليست
آخر كجا بايد برد اين دردها را
آن كس كه در اندوه يك عشق زلاليست
در جست و جوي لحظهها آبي آب
چنديست اين دل، كوچه كردي الا باكيست
اي مانده در غربت كجايي آه آقا
درياب ما را تادمي ديگر مجاليست
سهم دلم اندوه زرد خشكساليست
اينجا نميفهمد كسي شعر و غزل را
خون در نگاه مردمان اين حواليست
آخر كجا بايد برد اين دردها را
آن كس كه در اندوه يك عشق زلاليست
در جست و جوي لحظهها آبي آب
چنديست اين دل، كوچه كردي الا باكيست
اي مانده در غربت كجايي آه آقا
درياب ما را تادمي ديگر مجاليست