۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

زندگی

مادرم می گرید
خواهرم در عطش آه چه سوزی دارد
کودکم می نالد
و دلم ...
در سکون از طپش کهنه فراری شده است
**
شمع ها می سوزند
نوحه گر می خواند
کودک رفته به خاک
از خدا می ترسید
کودکی بود که هنگام سحر می رقصید
**
در سکوت شب یلدای شما
لب او می لرزید
و دلش در عطش بازی همبازی خود
آرزوی سحری دیگر داشت