۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

بدون عنوان

چه بد پندار و گفتارند و رفتار
سگان بي هنر اين قوم كفتار
نه احمد مي شناسند و نه زرتشت
اسير وهم خود در يك شب تار
بجاي ذكر زهراي صديقه
فقط در فكر تزويرند و تكرار
شب و تنهايي و فرداي تاريك
بود بادافره دلهاي بيمار

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من از مجاورت یک درخت میآیم,که روی پوست آن,دستهای ساده غربت اثرگذاشته بود"به یادگارنوشتم خطی زدلتنگی"

ناشناس گفت...

یک ساعت که آفتاب بتابد,خاطره آن همه شب های بارانی از یادمیرود.واین است حکایت آدم ها , فراموشی..... البته به شرط آنکه کاخ آرزوهایت را ویران نکرده باشد, شمع امیدت را خاموش نکرده باشد و گوشش را نبسته باشد تا صدای خرد شدن غرورت را بشنود .....که در این صورت او را خواهی بحشید..