۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

پيام شبوها

ترس پيراهن كه مي لرزد به بند
گريه گل، راز دل افسانه یک زهر خند
ترس شب بوهاي مست مضطرب
در سكوت نيمه سرد نيم بند
اشك مانده زير چشم خيس باغ
در ميان شاخه بيد بلند
اينچنين مي¬گويد از عمق وجود
چشم خود بر حیله دنیا نبند

هیچ نظری موجود نیست: