۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

باران و شلوغي خيابان

هوا و آسمان ابري و نمناك
ولي اشكي نمي افتد بر اين خاك
نمي دانم كه اين خوب است يا بد
تمام شهر ما خار است و خاشاك
هواي باروني و شلوغي خيابون لزوما بد يا خوب نيست. مهم اينه كه كجا باشي و با چه ديدي به موضوع نگاه كني
اگه توي هواي باروني پشت پنچره يا روي بالكن خونه نشسته باشي و يا زير بارون با يه همراه خوب باشي و...در هر صورت جاي مطلوبي داشته باشي حتما خوبه
اما اگه منتظر باشي و البته كلافه خيلي هم مطلوب نيست
همين ماجرا براي شلوغي خيابون مي تونه باشه
اگه براي يه اتفاق خوب خيابون شلوغ باشه حتما حس خوبي داريم اما ...... بگذريم
ديروز هوا باروني بود و البته خيابون هاي اين شهر شلوغ
بهتر بگيم ازدحام تا خيلي ماجرا حساسيت برانگيز نشه
به هر حال
هواي باروني خيلي صفا داشت چون پشت پنچره بودم و كنار بخاري گرم
اما
در مورد ازدحام توي خيابون  شرمنده نمي دونم بايد چي گفت



۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

شرمنده دوستان

اين روزها خيلي خيلي سرم شلوغه
راستش بد جوري افتادم دنبال مال دنيا
فعلا شب و روزم يكي شده اگه خدمت نمي رسم به حساب بي معرفتي نذارين

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

شب

شب رابراي کوچکترين ستاره آن دوست دارمش
و دل را براي تنگ شدنش
زياد شاعرانه نيست اما
من در پي هزار بار انتظار بي ثمر
شايد براي لحظه ديدار نيمه شب
روزها را پرستش می کنم
وتو را ای خورشید نیمه شب

چه زود پنجاه ودو ماه شد



از بچه ها درس بگیریم

حالا فكر كردين

وقتي روزگار داره به سرعت ميگذره
واقعيت اينه كه بزرگترين سرمايه ما كه عمرمونه رو بدون توجه به ارزش اون از دست مي ديم.
ما مرتب فرصت هاي شاد زندگي كردن رو از دست مي ديم بدون اونكه متوجه باشيم
شايد نگاهي به زندگي بچه ها بتونه سه تا نكته رو به ما ياد بده
اول اين اينكه براي رسيدن به هدف روشهاي مختلفي هست كه شايد ما اولين فردي باشيم كه اون راه رو تجربه مي كنيم
دوم اين كه چه طور مي شه شاد بود بدون اينكه دنبال بهانه باشيم
سوم اين كه عمر ما به چه سرعتي مي گذر
راستي الان مي دونين چند ثانيه از عمرتون گذشته





اما نشد

امروز بعد از مدتها به خودم فكر كردم
خيلي جالب بود دلم براي روزنامه تنگ شده
يه لحظه هوس كردم برم به دوستان توي يكي از روزنامه ها سر بزنم و دو سه ساعتي توي اون فضاباشم
اما باز هم نشد
لعنت به اين بهانه هاي بي ارزش

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

رفت

حسین امینی  رفت
روزش مهم نیست
مهم اینه که خانواده اون مرحوم الان بزرگترین غم دنیا رو تجربه می کنند
یکی دو روز دیگه  که
همه رفتند
اونا  می مونن با یه دنیا غم

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

مي رود آيا يك دوست

ديروز رفتيم بيمارستان
بيمارستان ريه تهران
يكي از همكاران يا به عبارت بهتر دوستان ما سرطان ريه گرفته
شايد امروز كه اين مطلب رو مي نويسم ديگه حسين آقا اونجا نباشه
اگه به حرف دكترا باشه كه بايد اين نازنين مرد پنجاه و هفت ساله منتظر ملك الموت باشه
اما هيچ كس حتي خودش حاضر نيست قبول كنه
البته حق هم داره
اما نكته اي كه خيلي فكرم رو مشغول كرده اينه كه اين روزها خيلي ها به فكر كمك كردن به حسين افتادن
جالب اين كه همين جماعت چند ماه قبل اصلا براشون مهم نبود كه اين بنده خدا كجاست و چي كار مي كنه
راستي اگه مي شد كه ما ادما قبل از اينكه يه كسي توي ايستگاه آخر بشينه و منتظر باشه به فكر باشيم بد نيست؟ واقعا اين سوالي كه همه ما جواب نه به اون مي ديم اما
هيچ وقت به فكر نيستيم كه در عمل هم به
اون جواب بديم
جوابي كه قابل دفاع باشه

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

وبلاگ لو رفت

تا حالا فكر مي كردم كه وبلاگ داشتن يه پديده ايه قابل مخفي كردن نيست و نمي توني از كسي مخفي كني
امروز متوجه شدم كه ظاهرا يكي از دوستان قديمي تا حالا وبلاگم رو نديده بود
وقتي ديد شاكي شد كه چرا تا حالا به ما نگفته بودي و من تصادفي ديدمش و خلاصه شاكي بود
يعني لو رفتيم ديگه
حداقل پيش اين دوست
چه ميشه كرد
كسي ما رو دوست نداره
نه تنها اونقدر معروف نيستيم كه همه ما رو بشناسن
بلكه دوستان نزديك هم با ما سر ياري ندارن
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

زندگي

زندگي كوزه بي خاصيت پر ترك است
زندگي مرز ميان تو يك دشت خيالي است كه شايد باشد
زندگي سد ميان من و توست
زندگي بازي بي معني ابراست وهوا
زندگي سردي يك بوسه آتش ناك است
خاك پايان تمام دنياست

فكر مي كردم

فكر مي كردم كه عاشق مي شوم اما نشد
مثل آدم پاك و صادق مي شوم اما نشد
فكر مي كردم كه دل مثل خدا دزديدني است
لااقل در عشق حاذق مي شوم اما نشد

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

تضاد و دروغ


مائيم که يک جرعه مي نوش نکرديم
بر حرف کسي جز دل خود گوش نکرديم

زندگی

مادرم می گرید
خواهرم در عطش آه چه سوزی دارد
کودکم می نالد
و دلم ...
در سکون از طپش کهنه فراری شده است
**
شمع ها می سوزند
نوحه گر می خواند
کودک رفته به خاک
از خدا می ترسید
کودکی بود که هنگام سحر می رقصید
**
در سکوت شب یلدای شما
لب او می لرزید
و دلش در عطش بازی همبازی خود
آرزوی سحری دیگر داشت

جدل

عقلم از جنگ دلم وا مانده است
پيش اين عفريته تنها مانده است
خانه بختم خراب از اين جدل
زندگي در پشت در جا مانده است

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

رشد در جامعه

به نظر شما توي جامعه ايراني چطوري مي شه زود بزرگ شد



خداي ما




ما خدایی داریم که خودش می خندد
آسمانی داریم که سپید است و تمیز
روستایی داریم که هوا چون دل ماست
مردمانی داریم که همه عاشق عاشق شدند
دوستانی داریم که همه کودک گرمازده اند

روزگار

كودكاني كه مي آيند
مرداني كه مي روند
دل غنچه نشكفته را مي شكند

چه قدر سقف ها كوتاه شده است
اما
ديوارهاي كوتاه فقط در خانه فقيران است
اينجا سرما هم يخ مي زند
كسي سراغ آتش را نمي گيرد
در روزگار سركوب كبوتربازها
مرغان آتش هم سر بريده شدند
روزگار پادشاهي كرم شب تاب است
محمد عباسي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

شعري اي يك مرحوم

چند روز پيش داشتم يادداشت هاي هفت هشت سال پيش رو مرور مي كردم به يه مطلب از يه دوست برخورد كردم كه اين روزها بين ما نيست
خدا بيامرز خانم خداداديان
همكار سرويس اجتماعي روزنامه بود
بگذريم يه شعر ازش داشتم كه نمي دونم از خودش بود يا به دليل قشنگي اونو نگه داشته بود به هر حال خيلي برام جذاب بود شايد به دليل اينكه ديگه بين ما نيست
امشب‌ دوباره‌ دستهايم‌ سردوخاليست‌
سهم‌ دلم‌ اندوه‌ زرد خشكساليست‌
اينجا نمي‌فهمد كسي‌ شعر و غزل‌ را
خون‌ در نگاه‌ مردمان‌ اين‌ حواليست‌
آخر كجا بايد برد اين‌ دردها را
آن‌ كس‌ كه‌ در اندوه‌ يك‌ عشق‌ زلاليست‌
در جست‌ و جوي‌ لحظه‌ها آبي‌ آب‌
چنديست‌ اين‌ دل‌، كوچه‌ كردي‌ الا باكيست‌
اي‌ مانده‌ در غربت‌ كجايي‌ آه‌ آقا
درياب‌ ما را تادمي‌ ديگر مجاليست‌

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

پيران ديار من


اين مرده دلان گرم بازار
اين ميش رخان گرگ پندار
مردان به ريش و شال و دستار
اين زن صفتان مردم آزار
--------- پيران ز عقل و دين سبک بار
پيران ديار شهر گلدشت
دايم پي آنچه بود و بگذشت
پرسان ز پي يک و دو و هشت
ديوانه به کوه تپه و دشت
--------- دائم پي اشتباه و تکرار

تصوير کمال گرگ خويي
پستي و زبوني و دو روئي
هر لحظه تمايلي به سويي
از جود نبرده هيچ بويي
--------- ليکن همه مدعي اسرار

گوشي به کلام مير محراب
چشمي پي دختران شاداب
دستي پي کودکان نو آب
با اين همه مشغولي و اسباب
--------- هردم پي قيل و قال و پيکار

ديوانه ترين ترانه سازند
دائم پي اينکه از چه نازند
گويي زخداي بي نيازند
ليکن به سخن پي نمازند
--------- آنسان که گمان بري به ابرار

هر شب که رسد به روز آهم
در خانه خويش بي پناهم
يک بود همين گناهم
ديدم به ديار زادگاهم
---------- يک حکم و هزار قول و گفتار

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

تنبلي

امروز يك دوست خيلي تحويلم گرفت
حدود ده دقيقه از نوشتنم تعريف كرد
يه كم جو گير شدم
اما بعد يه كم فكر كردم
نتيجه اين بود كه
ميان جماعت خبرنگاران دو عادت بد هست
اول كار بيش از حد
دوم تنبلي بيش از حد
بله
ما عادت داريم يا روزي 15 ساعت كار كنيم
يا اصلا كار نكنيم
يعني از يه طرف بوم مي افتيم
ظاهرا مدتيه من از يه طرفي افتادم
كه مي گن تنبلي
بايد يه جوري برگردم بالا
دعا كنيد