۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

روزگار

روزگار اين روزگار لعنتي
اين گداي بي وجود پاپتي
پير زشت مانده در راه جنون
بي ثمر تنها ميان جوي خون
اين سراب خسته بي ابتدا
كهنه كابوس بدون انتها
آنچنان پير و زمين گيرم کند
کاز تمام زندگي سيرم کند

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

غروب جمعه

موذنا اذان بگو هوا پر از غروب شد
بيا كه در ديار ما خدا به رنگ چوب شد
بهانه شد دليل ما براي ديدن خدا
نشان آرزوي ما ستاره جنوب شد
كسي براي ما نگفت چرا سكوت كرده اي
چرا فقط كلام ما مقلب القلوب شد
هزار دفتر غزل براي انتظار تو
ولي فقط قنوت ما والغفر ذنوب شد
تمام شعرهاي ما كلام انتظار بود
نداشت رنگي از عمل نيامدي چه خوب شد

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

طرح جلد مجموعه شعر من


يلداي درد
شايد به زودي توسط نشر افراز منتشر بشه
به شرط اينكه مجوزش صادر بشه
اگه چيزي حذف (سانسور) نشه
صد و شصت صفحه است

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

بدون عنوان

چه بد پندار و گفتارند و رفتار
سگان بي هنر اين قوم كفتار
نه احمد مي شناسند و نه زرتشت
اسير وهم خود در يك شب تار
بجاي ذكر زهراي صديقه
فقط در فكر تزويرند و تكرار
شب و تنهايي و فرداي تاريك
بود بادافره دلهاي بيمار

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

فعلا خداحافظ

شعري كه شايد بتواند هجرت يك دوست را تسكين بدهد

آتش نبود بر رخ ما داغ ياس بود
تصوير مردم بد خو و ناسپاس بود
كس نيست تا كه دلي را كفن كند
وقتي دروغ رنگ خدا را به تن كند
ما مي رويم با دل خون بار و بي اميد
اين دل ميان قوم شما بود رو سفيد
يه كوله بار خنده كه جا مانده در وطن
ديشب شكوفه كرد چو فهميد داغ من

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

جهل مرکب

کسی نمی داند که آوار بی پایان و بی هنگام را دلیل چیست
بهانه دشمنی ها و کینه ورزی ها کدام است
هنوز کسی نفهمیده که چرا ضعف خود را در سایه تضعیف دیگران مخفی می کنند
و چرا در جهل مرکب خود چنان غرق شده اند که گویی امیدی به بیداری آنان نیست
مگر با نغمه ازلی اسرافیل
و
پایان بازیگران شبه انسان چگونه نوشته است
روزی که این موجود دوپا آموخت که دروغ چیست
روزی که پذیرفت تا آن زمان که دروغ می تواند پرده ای باشد بر ضعف های او هرچند شاید روزی این پرده فر افتد
و روزی که بر دل خود رنگ غم انگیز فراموشی پاشید
روزی که آموخت که سخن ناحق در حق دیگران باعث حس جالب عقده گشایی می شود
و
و
و
آن زمان خدایان به فراموشی سپرده شدند
و خدایان کفن پوش توبه سیاهکاران شدند
و شب
تمام حقیقت وجود این مدعیان شد

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

آرامش

خيلي سخته كه آدم دنبال چيزي باشه كه ندونه كجاست
و غم انگيز ترين حالت اينه كه اون چيز توي پارك سر كوچه هم پيدا بشه
مثلا يه دقيقه آرامش

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

پيام شبوها

ترس پيراهن كه مي لرزد به بند
گريه گل، راز دل افسانه یک زهر خند
ترس شب بوهاي مست مضطرب
در سكوت نيمه سرد نيم بند
اشك مانده زير چشم خيس باغ
در ميان شاخه بيد بلند
اينچنين مي¬گويد از عمق وجود
چشم خود بر حیله دنیا نبند

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

روز اول مدرسه

امروز هيجدم مهر ماه هزار و سيصد و هشتاد و نه
به رسم جديد و برخلاف سالهايي كودكي ما، بچه ها يك سال زودتر به مدرسه مي روند به اسم پيش دبستاني
جدا از سود و زيان اين روش، يك بلاتكليفي براي من بوجود آمده كه روز اول مدرسه دخترم را امروز حساب كنم يا اول مهر سال بعد
به هر حال مينا امروز به مدرسه رفت.
مثل همه بچه ها شاد و خندان و البته ما هم مثل هر پدر و مادري ذوق زده




۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

اعتراف

غم

نشستم دور غم ها خط كشيدم
تو چشماي دلم جز غم نديدم
تمام دوستان رو ياد كردم
تو كه اسمت اومد پا پس كشيدم

اي ستمكار

اي شب آويز سيه كار كه چشمت تنگ است
اي ستمكار ستمزاد كه خونت جنگ است
قصه ما و شما بازي بي پايان است
كه در آن بخت تباه دلتان صد رنگ است
اي سمتزاد كه درد دو جهان ناله توست
حیله جنس زن است آنچه شب و شبرنگ است
گفته بودند که مادر شدي و دل نازك
من كه دلترس شدم قلب شما از سنگ است

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

تنها تر از من

عزیز نازنین اي نازنینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
مبادا بين این نامرد مردان
دراین شهر شلوغ بی خدایان
نمی خواهم که دلواپس بمانی
نمی خواهم که تو بی کس بمانی
نمی خواهم بدانند اين مردان تنها
که تو تنهایی و تنهاتر از ما

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

سفر

 من از شهر شما اي مردم مست
شكسته بال و پر پرواز كردم
كسي حال مرا فهميد آيا
چرا با غم سفرآغاز كردم

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دلم

دلم اندازه چشم تو تنگ است
ميان عقل و دل دعوا و جنگ است
چرا طاقت نداري شادي ام را
تو ميدانيكه دل بي رنگ و زنگ است

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

مي دانم كه نمي دانم

بغض يك دختر زييا كه نشسته است به چشم
سيل جوشان اميد است كه در جا مانده
همه آنچه كه تو با لب بسته گفتي
به دل خسته من
يا كه نا گفته به من فهماندي
قصه ناله يك سينه پر احساس است
و خودم مي دانم
كه نمي دانم چيست!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

يك سوال ساده

چرا مي آيد اي مادر
پس از فصل قشنگ و شاد تابستان
برگ ريزان

چرا مادر براي من
زمستان رنگ تكرار هزاران سرفه زشت است
چرا فرزند همسايه
برايش برف هم زيباست

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

نامه من

نوشتم نامه اي بر برگ زيتون
که شايد لحظه اي گيري به دندون
ولي افسوس مادر ياد دادت
که زيتون پروري در کاسه خون




۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

فقط شمع بود و يك خاطره

وقتي همسايه روبرو طي يك ماه در سوگ مادر و پدر خود نشسته باشه
خيلي راحت نيست كه جشن تولد بگيري
حتي اگه پدر و مادر طرف بالاي هفتاد سال داشته باشند
به هرحال به خاطر رعايت حال آنها
و ايضا دل مينا
يه جايي بيرون از خانه
يك تولد كوچك و ساده  گرفتيم
كلا پنج نفر دور هم جمع شديم
و البته خيلي خوش  گذشت



۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

دو گل

امروز چهارم خرداد ماه ساعت نه و چهل و پنج دقيقه مينا پنج ساله شد.

سحر شد روزگار من به کام است
تمام زندگی عیش مدام است
ميان اين دو گل مينا و مريم
نمي دانم گل و بلبل كدام است
يكي شه زاده عشق و تماشا
که مه پيش نگاهش سرخ فام است
يكي زیبا، شراب عشق و مستی
بدون او جهان کارش تمام است
خدا را شكر گويم تا قيامت
كه خلقت را چنين حسن ختام است

چهارم خرداد ماه يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

شادي گم نشده است

نوشت: طفلي به نام شادي ديريست گم شده است
با چشم هاي روشن براق
با گيسويي بلند به نام آرزو....

نوشتم
ديدم پيام تو، گم گشته اي نبود
بهتر نگاه كن هر روز صبح زود
در كوچه اي كه دل جز غم در آن نديد
ترسيده دخترك رنگش شده سفيد
از ترس جغد شوم كز كرده كنج باغ
ترسيده مرغ عشق از حمله كلاغ
ان دخترك هنوز در دل اميدوار
بر روي چهره اش دارد گل بهار
اسمش عوض شده دنبال او نگرد
برخود نهاده او نامي به سان مرد
از صبح روز قبل شد نام او اميد
گر خوب بنگري خواهي دوباره ديد

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نامه آخر

رسيد نامه ات اما چه دير بود
بيچاره مرده بود اسيري كه پير بود
پيغام ساده تو گنجي است جاودان
خطي براي خسته دلم حكم تير بود
گفتي به ياد بهاران سفيد باش
آخر چرا دلت ز سبزي رندانه سير بود
دل شاد بودم از اينكه ديده اي
آن كوچه خواب كه پيشت حقير بود
يادت نبود با سخنت زنده مي شوم
هر چند كل پيامت ‹بمير› بود

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

غم

نشستم دور غم ها خط كشيدم
تو چشماي دلم جز غم نديدم
تمام دوستان رو ياد كردم
تو كه اسمت اومد پا پس كشيدم

عذاب

عذاب روح من گشته صدايت
كه گفتي با غريبي آن حكايت
چرا گفتي مگر حرفم جز اين بود
عزيزم جان ناقابل فدايت

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

ترس

اين شعر مربوط به سال هزار و سيصد و هشتاد و چهار مي شه
ترسمش چيزي نگويم همچو گل پرپر شود
يا بگويم چيزي از ناگفتنش بدتر شود
ناله هاي قلب من يکي بگو يکي نگو
گر بگويم "نازنينم " دور غم از سر شود
باغ سبز آرزو در آتش رويش بسوخت
آب غيرت گر نباشد باغ خاکستر شود
چشم مشتاقم اسير اين در ميخانه ماند
يا شبي از در در آيد يا ز جايش در شود
آنکه گويد چشم او چون زينت شب هاي تار
واي او آخر کجا خورشيد چون اختر شود
گر هزاران معني زيبا ميان سينه است
شيشه زيبا کجا همپايه گوهر شود
ترسمش چيزي نگويم همچو گل پرپر شود
يا بگويم از کلامم چهره اش مجمر شود

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

لباس آبي

لباس آبي چين چين به بر كن
بيا از كوچه خوابم  گذركن
بده  يك بوسه از لب هاي زيبا
بيا خواب قشنگو خوب تر كن

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

تو

تو كه باور نداري حرف دل رو
نمي فهمي تو چشماي خجل رو
چه فرقي مي كنه از دل ببارم
نمي  فهمي تو فرق اب و گل رو

حرف دل

نوشتم من ولي باور نكردي
به يادم گوشه چشمي تر نكردي
اگر جز حرف دل دنيا دروغ است
چرا  شعر مرا از بر نكردي

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

تولد يه دوست

امروز يه سري به مرتضي نوروزي زدم
ظاهرا كم كم بايد براي سالگرد تولد وبلاگش دست به كار بشه
مباركه
اما راستي
جستار كي متولد شد وقتي اولين كامنت رو گذاشت يا وقتي به ا ين فكر افتاد كه يه وبلاگ درست كنه
در اين شرايط  مثلا همين حياط خلوت چند ساله شده
سالگرد تولدش دهم اولين ماه 2007 يا قبلش
راستي با اين حساب حياط خلوت از من چند سال و چهار روز جوان تر


 



۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

زندگي

زندگي واقعي چيست؟
اين  سوالي است  كه بارها براي پيدا كردن  جوابش تلاش كرده ام اما هر بار بي نتيجه بود



۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

حواست هست؟

حواست هست مجنون خواب خواب است
تمام قصه ليلي سراب است
حواست  هست حرفهاي مرد تنها
همان فصل سفيد يك كتاب است
حواست هست دنيا زير رو شد
جهان از حرفهاي بد خراب است
حواست هست ...............